تنهــــــایی

naghmehsara (2)

 

دسـت بـه “صورتـم” نـزن !

می تـرسم بیـفتـد

نقـاب خنـدانـی کـه بـر چهـره دارم !

و بعــد

سیـل ِ اشـک هـایـم “تـــــــــــو” را بـا خـود ببــرد

و بـاز

من بمانم و تنهــــــایی …!!!

نویسنده: تاریخ: ۱۳۹۲/۱۲/۲۹ موضوع: جملات عاشقانه دیدگاه ها: ۱۳ دیدگاه

شانه های درختان

naghmehsara (4)

 

نمی دانم
درد کدام پرنده هنگام کوچ
در پاییز جا مانده است
که برگ ها
هرچه می ریزند
شانه های درختان
سبک تر نمی شود…

نویسنده: تاریخ: ۱۳۹۲/۱۲/۲۸ موضوع: جملات عاشقانه دیدگاه ها: ۳ دیدگاه

naghmehsara (1)

 

یروز غروب تو کوچه ها بارون میومد …
چیک چیک صدای گریه ی ناودون میومد …
بارون دونه دونه از هر سو روون بود …
مرغ خسته اون شب کنج آشیون بود …
هنوز اون روز فراموشم نمیشه …
که بادست قشنگت روی شیشه …
کشیدی عکس قلبی و نوشتی …
واسه امروز و فردا و همیشه …

 

نویسنده: تاریخ: ۱۳۹۲/۱۲/۲۸ موضوع: جملات عاشقانه دیدگاه ها: یک دیدگاه

آهای کافه چی …

62300948354521503051

آهای کافـﮧ چی …

در این روزهاے پر رفت و بی آمد

ندیدی عزیزی را کـﮧ تمام ِ تلاشش در رفتـטּ بود و نماندטּ ؟

این آخرے ها خبر دیدنش را در کافـﮧ اے بـﮧ مـטּ دادند ؛

اگر رفتـﮧ کـﮧ هیچاگر باز هم آمد تو قهوه ای تلخ تر از تمامی تلخ ها بـﮧ حساب مـטּ برایش بریز ,

اگر از تلخی اش گلـﮧ و شکایتی کرد بگو :فلانی گفت :این تلخی در برابر رفتنت هیچ است .

بگو : کـﮧ فلانی در بـﮧ در این کافه بـﮧ آטּ کافه در پی تو بود بی انصاف !آهای کافـﮧ چی حواست با مـטּ است ؟

نویسنده: تاریخ: ۱۳۹۲/۱۲/۰۵ موضوع: جملات عاشقانه دیدگاه ها: ۲۸ دیدگاه

وقتی حس میکنم …

36111627114388284859

وقـتـے حـس میڪنم …

جایــے در ایــטּ ڪره ے خاڪے . .

تــو نفـس میڪشـے و مـטּ …

از هــماטּ نفـس هایتـــ ،،، نفـس میڪشم آرام مــی شوم !

تـو بــاش !!!

هـوایـتـــ ! بـویـت ! بـراے زنده مانـدنـم ڪافـــے ستـــ

نویسنده: تاریخ: ۱۳۹۲/۱۲/۰۵ موضوع: جملات عاشقانه دیدگاه ها: ۱۰ دیدگاه

قشنگ ترین ساعت دنیا …

OLYMPUS DIGITAL CAMERA

قــَشنگ تـَرین و زیبـــاتـَرین ســاعت ِ دُنیا، ساعَتے بــُود کـِـﮧ دیدَمـِـت…. !!

نویسنده: تاریخ: ۱۳۹۲/۱۲/۰۵ موضوع: جملات عاشقانه دیدگاه ها: ۷ دیدگاه

داستان کوتاه “نیمه ی تمام”

64534234049602398507

قاضی روی میز خم شد: خب دخترم؛ دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟

دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند
چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.
قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.
دخترک با نگاه، رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.
قاضی از جا بلند شد.
رفت و روی صندلی کنار او نشست: خب؟!
دخترک آه کشید: گیج شدم.
قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد، پرسید: چرا؟
دخترک رو به او کرد: آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر نصفه ی دیگرو به مادر. این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن. مگه نه؟

نویسنده: تاریخ: ۱۳۹۲/۱۲/۰۵ موضوع: داستان کوتاه دیدگاه ها: ۱۷ دیدگاه

تاکی ز سفر باز نیایی …

30528818176343638241

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ

نویسنده: تاریخ: ۱۳۹۲/۱۲/۰۵ موضوع: جملات عاشقانه دیدگاه ها: ۴ دیدگاه
12