داستان کوتاه “نیمه ی تمام”

64534234049602398507

قاضی روی میز خم شد: خب دخترم؛ دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟

دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند
چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.
قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.
دخترک با نگاه، رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.
قاضی از جا بلند شد.
رفت و روی صندلی کنار او نشست: خب؟!
دخترک آه کشید: گیج شدم.
قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد، پرسید: چرا؟
دخترک رو به او کرد: آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر نصفه ی دیگرو به مادر. این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن. مگه نه؟

نویسنده: تاریخ: ۱۳۹۲/۱۲/۰۵ موضوع: داستان کوتاه دیدگاه ها: ۱۷ دیدگاه

۱۷ دیدگاه

  1. deltang می‌گه:

    خیلـــــــی قشنگ بود عزیزمـــــــ♥

  2. فرزانه می‌گه:

    خیلی قشنگ بود عالی بود عالییییییییی

  3. مرتضی می‌گه:

    اخ ادم دلش میسوزه
    چه بچه ای…..چقدر به فکر مادر وپدرش بوده

  4. riha می‌گه:

    matalebe ghashangi dari mamnun ziba bud tabrik

  5. شهر غم(علی) می‌گه:

    سلام عالی متنات داداش همه چی عالیییییییییییییییییییییییییییییییی.

  6. Grease می‌گه:

    It was a very nice thank you

  7. لیلادانشور می‌گه:

    خیلی قشنگ بود آقا محسن من با اجازتون این متن رو بصورت یک پست درفیسبوک گذاشتم راضی باش

  8. ونوس می‌گه:

    وبت خیلی عالیه داداش . به عنوان یه پسر با این هه احساس تحسینت میکنم همیشه از مردایی که احساسشون رو پشت قیافشون قایم می کنن بدم میاد .آفرین .
    با اجازت یه کمی از مطالبت رو به وبم منتقل کردم.به وبم سر بزن

  9. shadi می‌گه:

    kheyli naz bood mc azizam

  10. Anahita می‌گه:

    خیلی قشنگ بود عزیزم مررررررررررسی ممنووووووووووون

  11. nastaran می‌گه:

    zibabod valiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii

  12. کیانا می‌گه:

    خیلی زیبا بود مررررررررررررررررررررررسی

  13. مریم می‌گه:

    خیلییییییی عالی بووووود

  14. روژان می‌گه:

    بد نبود

  15. مریم می‌گه:

    عاللللللللللللیییی بوووووود

يک دیدگاه بدهید به