قاضی روی میز خم شد: خب دخترم؛ دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟
دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند
چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.
قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.
دخترک با نگاه، رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.
قاضی از جا بلند شد.
رفت و روی صندلی کنار او نشست: خب؟!
دخترک آه کشید: گیج شدم.
قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد، پرسید: چرا؟
دخترک رو به او کرد: آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر نصفه ی دیگرو به مادر. این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن. مگه نه؟
خیلـــــــی قشنگ بود عزیزمـــــــ♥
خیلی قشنگ بود عالی بود عالییییییییی
عالی بود.
,,,,,,,,,
اخ ادم دلش میسوزه
چه بچه ای…..چقدر به فکر مادر وپدرش بوده
matalebe ghashangi dari mamnun ziba bud tabrik
سلام عالی متنات داداش همه چی عالیییییییییییییییییییییییییییییییی.
It was a very nice thank you
خیلی قشنگ بود آقا محسن من با اجازتون این متن رو بصورت یک پست درفیسبوک گذاشتم راضی باش
وبت خیلی عالیه داداش . به عنوان یه پسر با این هه احساس تحسینت میکنم همیشه از مردایی که احساسشون رو پشت قیافشون قایم می کنن بدم میاد .آفرین .
با اجازت یه کمی از مطالبت رو به وبم منتقل کردم.به وبم سر بزن
kheyli naz bood mc azizam
خیلی قشنگ بود عزیزم مررررررررررسی ممنووووووووووون
zibabod valiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii
خیلی زیبا بود مررررررررررررررررررررررسی
خیلییییییی عالی بووووود
بد نبود
عاللللللللللللیییی بوووووود