شبانگاهانِ بیداری
میان جنبش احساس
خیالم می کِشَد سویی
شبیه مَدِ دریاها
“آرزو”
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من …
چه جنونی …
چه نیازی …
چه غمی است …
یا نگاه تو ،که پر از عصمت راز …
بر من افتد چه عذاب و ستمی است …
دردم این نیست …
ولی …
دردم این است که من بی تو دگر …
از جهان دورم و بی خویشتنم …
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم …
تا دوباره دیدنت …
این رختخواب را وارونه خواهم خوابید …
خیانت است به تو …!
سر بر کنار خیالت گذاشتن …
برگرد…
یادت را جا گذاشتی …
نمی خواهم عمری به این امید باشم …
که برای بردنش برمی گردی…
دلایل بودنم را مــــــــرور میکنم هر روز!
هر روز از تعدادشان کــــــــم میشود!
آخرین باری که شمردمشان
تنها یک دلیل برایم مانده بود..!
آنهــــــــــم دیدن تو بود !!
خوبم …
باور کنید …؛
اشک ها را ریخته ام …
غصه ها را خورده ام …؛
نبودن ها را شمرده ام …؛
این روزها که می گذرد …
خالی ام …؛
خالی ام از خشم، دلتنگی، نفرت …؛
و حتی از عشق …!
خالی ام از احساس …
نمی دانم آخر این دلتنگی ها به کجا خواهد رسید…
دنیا پــــــُر شده از قاصدکهایی که
راهشان را گم می کنند!!
نـــــــه میتوانی خبری دهی …
و نــــــــه خبری بگیری !